...

این دلنوشته ها و گاهخوانده ها یادآور روزگاریند که به جرم عهد نبسته ام چکه چکه می بارمشان

...

این دلنوشته ها و گاهخوانده ها یادآور روزگاریند که به جرم عهد نبسته ام چکه چکه می بارمشان

 جالب است و شاید کمی عجیب

تولدی دیگر *


عصر 30 دی با نیت "هرچه آید خوش آید" کفش هایم را به خیابان سپردم و اجازه دادم هرجا دل چرمی شان!می خواهد بروند .. هر میدانی را می خواهد دور بزنند .. هر جا می خواهد بایستند ..

اجازه دادم لبم به هرشکل که می خواهد درآید! و او خنده ی کمرنگی انتخاب کرد!..

امروز لبخندهای زیادی به رهگذران هدیه کردم و به هر درخواستی جواب مثبت دادم .. به غریبه ی آن سوی خط که جواب بله و الو های من را با فوت داد و بعد فهمیدم ابتکار ِ چه نفس گرم و وجود مهربانی بوده ~

به پسران جوانی که با نوارهای کاغذی ِ به عطر آغشته تبلیغ عطر می کردند و مچ دست را عطر می زدند ..

به پیرمردی با مژه های سپید و پرنده ای در قفس که کنجکاو طالعم بودند: " ای صاحب فال ، بخت و اقبال به تو روی آورده شاد باش و از بخت خود شکرگزار باش.در بین آشنایان عزیزی ، پس سعی کن عزت خود را با نیکویی پایدارتر کنی. بدان که زیبایی جمال فانی است و آن روی زیبا دوست داشتنی است که خوشرو هم باشد.قدر نعمت های خداوند را بدان و شاکر در گاه او باش.کامروا می شوی ، امیدوارم ان شاءا... *موفق باشی* " و گذاشتم در جیب کاپشن مشکی ام.

به ترازویی که در پیاده رو میخواست عقربه بچرخاند روی نمره ی وزن من و گذاشتم بچرخاند روی 62.750 ..

به هرکسی جز "همراه اول" که مصمم است جواب بله را برای ارسال خبر و دانستنی ها و طالع و جایزه هایش! از من بگیرد.

چشم و گوشم را که شال صورتی ام دورشان پیچ خورده بود ، سپردم به سر به سر گذاشتن های دختر و پسرهای سعدی! و فاطی کوماندو! را شناختم و  خوووب نگاهش کردم  ..

تصمیم گرفتم زوج هایی که دستشان در دست هم است بشمارم .. تعدادشان خوشبختانه زیاد بود و از دستم در رفت ..

 آگهی های تسلیت مثل همیشه به اندازه ی تمام دیوارها قد کشیده بودند و نمی خواستند بگذارند لحظه ای سرگرم دنیای خاکی وکوچکمان باشیم.

کمی آنطرف تر از ساختمان کوتاه و قدیمی سبزه میدان که چند روزی ست سپید شده تا همرنگ موی صاحبش! باشد ، فیلم " پیمان" روی پرده ی تنها سینمای فعال این سال های زنجان نشسته.

کفش هایم خیال کردند شاید آقای رستمخانی! شغلی کادوپیچ کرده باشد برایم و پا به پا رفتیم و خواندیم که دست از فی سبیل ا... کشیده است و "کارجویان گرامی برگه ی فرصت های شغلی امروز را از داخل مغازه تهیه فرمایید."

دوچرخه سوار 17 ، 18 ساله ای با خورجین های سررفته از کارتن و مقوا در مقابل "دژبان ارشد نظامی منطقه ی زنجان قزوین" ِ سال های دور منتظر سبز شدن چراغ بود .. چراغ ِ سبزی که عمر 60 ثانیه ای داشته باشد ، به درد شانه هایش نمی خورند حتما!.

با مکالمه ی 8 دقیقه و 55 ثانیه ای! به سمت اتوبوس جاری شدند کفش ها .. و بدخلقی فروشنده ی اسمارتیس ندارِ بلوار آزادی را هم سوار چشم هایم کردند .. اتوبوس هم با خراب شدن در نیمه ی مسیر یادآور شد که امروز هنوز تمام نشده و قرار است به او نیز جواب مثبت بدهم ..

سر تکان دادم ، صبوری کردم تا بالاخره راه افتاد و خیابان ها فریاد زدند "برگه ها بالا"

..

لبخند کمرنگ روی لب هایم است هنوز .. مچ های دستانم  از ترکیب عطرهای مختلف ، عطر تازه ای ساخته اند .. پیام های تبریک در گوشی ام جاری هستند و ... خدایم را برای تمام لحظه هایم سپاس گزارم ..


از من

راهی می ماند

که از آن گذشته ام ..