حساب و کتاب روزها هم که از دستم برود ؛
سیل های دور از انتظار عصرهای تابستان هم که مبهوتم کند ؛
روزهای پرعطش رمضان حتی باشد ؛
یادم نمی رود تقویم خدا !
که چه روزی nاُمین آدمش را به زمین فرستاد تا nاُمین حوا زاده شود!
که چاقوی روزگار چگونه تراش خورد و تیز شد و nاُمین سیب را دو نیم کرد
نیمی را گذاشت کف دست آدمش و گفت بروووو ...
.
آدم کم کم بچگی را کنار زد و رفت تا پازل نصفه کاره اش را جور کند
.
.
.
نیم دیگر سیب
کنار یک دیوار زرد
در دست های حوا چرخ می خورد !
ــــــــــــــــــ
یکتای ازلی!
یکتای ابدی!
یادت باشد جز تو کسی یک تایی را تاب ندارد !
هوای تای انسان هایت را داشته باش .