...

این دلنوشته ها و گاهخوانده ها یادآور روزگاریند که به جرم عهد نبسته ام چکه چکه می بارمشان

...

این دلنوشته ها و گاهخوانده ها یادآور روزگاریند که به جرم عهد نبسته ام چکه چکه می بارمشان

چه کم از بهار داریم؟

 

آه، این جاده ها،این جاده ها که حقیقتشان پشت 

نگاه هامان جان می دهند.این بلندی های شهر که  

آبی آسمان را از ما دور می کنند و این ... 

چقدر غریبند موش ها و مگس ها وقتی برای حضورشان 

در اضطرابند و چه آسوده ایم ما که روی چرخ های 

تزویری زمان لیز می خوریم. 

یخ نگاه هایمان مهر را تجربه نکرده اند که اینقدر باصلابتند. 

آنقدر جا برای سخت دلی گذاشته ایم که لطافت فراموشمان 

شود و رویای نایافتنی شود صداقت! 

سکوت تار دنیا عذابمان داده عمری..سال  87  میزبان 

خوبی برای دلتنگی هایمان نبوده،شایسته ی وجودمان 

پذیرایی نکرده و حالا هم بدون کاسه ای آب حتی به 

بدرقه مان نشسته.. 

با ما خوب تا نکرده،هرچه بیشتر سازش کرده ایم 

 لجاجتش بیشتر شده و به بهانه ی اینکه خدا بنده های 

خوبش را سخت تر می آزماید کلاه سرمان گذاشته.. 

باید برخیزیم و خودی نشان دهیم.چقدر به تمسخر بگیرد 

دنیا روزهایمان را؟چرا سال های خوب جوانیمان توام با 

حسرت خاکستری شوند؟  

----------------

تجدید حیات طبیعت می تواند بهانه ی خوبی برای آغاز باشد، 

از همین امروز با شنیدن آواز هر پرنده شکوفه بزنیم و بهار 88 

را با اشتیاق تمام به نظاره بنشینیم.. 

یادمان نرود:خواسته هایمان ناخواسته اجابت می شوند،بلایا دفع.

خدا به این مهربانی....     بنده ی حقیقیش باشیم

شنیده ام که جوانم هنوز

کیفم را پرت میکنم گوشه ای(همانطور که از لذت های بی نهایت 

 پرت شده ام به کنجی). 

در این روزهای برفی بی برف نشسته ام به شمارش بی وقفه ی 

 انگشتهایم، مثل طاعون زده ای که دارد واپسین لحظات اسارتش 

 را به ثبت میرساند.در این حوالی رنجور بی جهت دست به موهایم 

 برده ام که تاب سیاهی روزگار را نداشته وتن به سپیدی سپرده اند. 

چهار زانو به زمین تکیه کرده ام و دارم چوب خط میزنم;(دو دو تا چهار 

 تای کوچه بازاری) مثلا فلان روز که کیف قرمزم غیر تکه ای آینه 

 چیزی نداشت چطور توانستم با خط واحد به خانه برسم؟یا اینکه 

 سر دیکته های مدرسه چگونه بی مداد صدآفرین میگرفتم؟؟ 

پشتم قلنج کرده و کسی نیست برای کوفتگی غصه هایم چای 

 دم کند.نفس کشیدن هزار بار سخت تر از جابجایی اهرام ثلاثه 

 به نظر میرسد... 

به آینه برمیگردم که مرا زل زده.روزهای پر امید گذشته صف 

 میکشند مقابل عدسی هایم.. 

با مداد قهوه ای خنده ای دور لب میکشم،پوست پرتقال روی 

 گونه های استخوانی غلت میدهم و نهایتا گیلاس هایی به 

 گوشم تحمیل میکنم 

...

حالا حقی به گردنم بگذار (هرچند کسانی که من بر گردنشان حق دارم 

 کَکِشان هم نمیگزد به چه فلاکتی افتاده ام) عکسی بگیر یادگاری 

...آخر جوانم هنوز... 

شاید این بهترین ژست من باشد... 

شاید خاطره انگیزترین تابلو شوم در آلبوم مسکوت چیک چیک!!              

                                                      عکسی بگیر...