...

این دلنوشته ها و گاهخوانده ها یادآور روزگاریند که به جرم عهد نبسته ام چکه چکه می بارمشان

...

این دلنوشته ها و گاهخوانده ها یادآور روزگاریند که به جرم عهد نبسته ام چکه چکه می بارمشان

 

امشب !

دل من هم تنگ است ، کوکوی تابان (!!)

نداشته هایم را که ندید بگیرم ،

عجیب ، دلتنگ ِ داشته هایم شده ام !

کلمه ، عشق ورزیدنی ست !

کلمه ،

برای من که شش هایم با آهنگ پیوسته ی جمله نفس می کشند 

 یعنی زندگی .

تمام دغدغه های جهان اول ، سوم ، و حتی جهان دومی 

 که بی جاست !

هم اگر بر سقف کوتاه  ِ دنیای نه چندان کوچکم ، آوار شود... ،  

بی چاره نخواهم ماند..

چرا که سطر های زیستن و حرف های گفتن لایتناهی اند!

و یقین دارم در کشش ِ باتلاق ِ سکوت یا رکود ، دست گیرم 

 خواهند بود !

...

تمام صداها با کلمه آغاز می شوند ،  

بدون الزام  ِ آغاز کلمه با صدا !!

[هستند کلماتی که بی نیاز به لرزش تار صوتی ، گفته می شوند..

مثل کلماتی که بی نیاز به ارتعاشات صوتی ، شنیده می شوند]

همه ی بهانه ها و گمان ها و اندیشه ها و امید ها و چه ها و چه ها ، 

ریشه در خاک  ِ "کلمه" دارند ....

خاکی که بایر نیست !

خاکی که حاصلخیز است !

عصیا ن تازه ای بر در و دیوار خیالم مشت می کوبد ! 

 

و پروانه های دلم بی وقفه تر از هر بار بال بال می زنند.. 

 

مثل "یاکریم"ی که صبح امروز مسیر نادرستش را بر 

 

پنجره های اتاقم می کوفت .. 

 

چه قدر بی راه مانده ایم .. تمام مسیرها را عبور ممنوع زده اند.. 

 

حتی برای ما دوست عزیز !! 

 

توقف حرام است .. رفتن مکروه .. 

 

ربات وار قدم برداشتن و بی احساس نفس کشیدن ، 

 

تنها تبصره ای ست که اجازه ی حرکت داریم.. 

 

و چه رهایی عظیمی! .. و چه انتخاب آزادانه ای! .. 

 

چقدر دامنه ی اختیارات مان پهن است !! 

 

خدای ِ پرذوق ِ اردی بهشتی ِ من ! 

 

مخواه آرزوی شکوفایی ، حسرتی بر دل شود .. 

 

بگذار بگذارند هوای بی نظیر دنیایم را دم بزنم . 

#########

 

در روزگاری که هیچ جزء ِ زیستن را نمی توان مختصر از سر گذراند، 

یکایی قادر به مقیاس درازگویی های من نیست! 

ثانیه ای ، گردن نمی گیرد سودازدگی هایم را! 

و همه ی سایه های زمینی ، 

مسرّند تلقینم کنند که تمام علت ها خودم هستم وقتی  

در قصه ای معلول باشم!! 

این حکم زیادی بی طرفانه و چقدر منصفانه به نظرمی رسد؟! 

... 

تا چند سال انفرادی..تا چند عمر ، سروکله زدن با زمانه ای ها  

برایم ببرّند؟! 

بعد دو ریالی شان بیفتد و ثابت شوم.. و بخواهند برای خلاصی  

از درد وجدان ، عفوخورم کنند.. 

تا از چاله به چاه بیفتم ! 

 بعضی رهایی ها به یک تار موی اسارت هم نمی ارزند! 

... 

 بعد نوشت (۱۹:۴۰) :

دلم چای میخواهد..پنجره را باز میکنم..

تا یک فنجان چای ِ دارچین با رایحه ی باران میل کنم!!