...

این دلنوشته ها و گاهخوانده ها یادآور روزگاریند که به جرم عهد نبسته ام چکه چکه می بارمشان

...

این دلنوشته ها و گاهخوانده ها یادآور روزگاریند که به جرم عهد نبسته ام چکه چکه می بارمشان

در بیکرانه گی جهان

  این روزها شدیدا بی واژه شده ام و هیچ از ذهن تاول زده ام بیرون نمیزند جز مشتی  

 چرکنویس انقضا شده! 

چشمانم لک زده تماشای دریای کوک خورده به آسمان را و پاهای آماسیده ام کم آورده  

 انگار در قطر بی اندازه عمیق جاده! 

میان ابهام آشکار تصاویر ، قاطی دوگانگی یکپارچه ی فریادها، و لا به لای انسجام پنبه ای  

 نفس ها ، محبوس مانده ام ایهامِ بی تردید جوانی را ! 

در چنین آشفته بازاری یادآوری واژه ای خاک خورده شاید در تسکین التهابم موثر باشد..  

گشت میزنم دورهمه ی  دستک ها، جلد همه ی دفترها ، پای همه ی امضاها ،..  

که نهایتا میان انبوه دلواپسی ها خواندن جمله ای به یکباره سنگریزه های تُنگ روان  

 مشوشم را غربال می کند :

  

"در این جهان بی کران ,آنچه از آن من است پیش رویم قرار می گیرد و آنچه از آن من نیست 

 هر گز با من نخواهد ماند ." 

 هرچه از آن من است می ماند..آنچه برایم نیست نخواهد ماند.  

در این جهان بیکران..هرچه..آنچه.. 

       و آرام می گیرم !

صدایی برای نشنیدن!

 

بعضی چیزها هست که آدم نه می تواند بگوید، نه می تواند بنویسد و نه حتی ... 

در گیر و دار نگاه ها حرف هایم را به صدای سکوت می بافم  

و در هجوم نفس های غریب،لحن آشنایی را بزم می گیرم. 

بگو زمین برقصد،ماه،تر بتابد،و ستاره چشمک زن،ناز بخواند  

که تمام شوریده حالی ها بار بسته اند و هرچه شعر و شعر  

قیام کرده،خاک جوانه زدن را در تکاپوست و نغمه ی خوشی 

 سر داده آوازه خوان درختی!!

بعضی چیزها هست که آدم هم می تواند بگوید،هم میتواند بنویسد و هم حتی ... 

گرچه اینجا جای کافی و نه لازم برای نامرادی هست "چیزی 

 که برای سر دادن ترانه های غربت لازم است و نه کافی"! 

و باز هم گرچه کوزه های روز لب ندارند که آب عشق بنوشی، 

 اما نق زدن کافوری کاری نیست بر مرداب چرکین روزگار. باید 

 ادامه داد مسیر مه گرفته ی پیش رو را.باید بر خاطر دنیا  

افسانه ی فریبای زندگی را،ماندگار و دلربا نقش کرد. 

این روزها خیلی چیزها هست که آدم نه میتواند بگوید،نه می تواند نگوید و نه حتی ... 

زنده گی!

 

مثل یک مورچه که رها شده میان هزار رنگ گل و بته

و نمیداند کدام رنگ دلفریب وصل میشود به آرزوی مدامش،

سرگشته ایستاده ام میان هزار راه رفتن ، هزار تابلوی هشدار،

هزار توقف ممنوع،بدون حق ِ گذر !

زل می زنم یک یکِ گذرگاه های ممکن را برای عبور از اسارتِ نباید ها 

 ولی دنیا خود به خود، جدی گرفته تمام سبکسری هایم را و تنهایم گذاشته 

 میان کشش وسوسه برانگیز زنده گی! 

  ....

دلم می خواهد یک راه سبز پیش رویم باشد تا صد راه پژمرده!

دلم میخواهد درک شود تردیدم وقتی تشویق می شوم برای دیدن،برای خندیدن..

ناگزیر از همه ی خواستن ها،گریز می زنم به کوچه ی گره گشای علی چپ، 

 دستانم را می گشایم،چشمانم را بر پرتگاه انتها می بندم،نفسی فرو می برم 

 و گام هایم را می سپارم بر شیب تند  روزمره گی...