...

این دلنوشته ها و گاهخوانده ها یادآور روزگاریند که به جرم عهد نبسته ام چکه چکه می بارمشان

...

این دلنوشته ها و گاهخوانده ها یادآور روزگاریند که به جرم عهد نبسته ام چکه چکه می بارمشان



من

و انگشتانم

که باید مواظبشان باشم

من

و چشم هایم

که هنوز باید باز بمانند

من

و گونه ام

که نباید چال َش پر شود

خسته ایم!

من اگر لازم نبود انسان باشم

در یک چشم به هم زدن سنگ می شدم!

یا سگی که رد کفش های روی برف را بو می کشد

یا مگسی که اجازه ی نشستن در هیچ جا ندارد

اما دست و پا دارم

و اجازه ی نشستن

و اجازه ی رقصیدن

دهان دارم

و اجازه ی آواز خواندن

و اجازه ی سکوت

من اگر کافی بود تنها دیگران را آرام کنم

و از اشک و آه و درد خلاص شان کنم

و هیچ دردی نداشته باشم

یک قرص کدئین آفریده می شدم!



پی نوشت : حاضرم برای التماس ِ یک مُسکن ، مثل مردی جوان در برف دیروز

لباس های نازک بپوشم و کنار جوب چُرت بزنم...

یک مُسکن لطفا ..






امروز..سوم آذر نود و دو


 ششمین آذر را هم در تقویم این سال ها ستاره زدیم .. این سال هایی که سال! شدنشان را باور نمی کنم..

 و هیچ اصراری ندارم که باور کنم!..تنها اصرارم بر این است که بگذرند این روزهای شیرین .. این روزهای بسیار شیرین

 بگذرند و برسم به روز خوشی که تمام گل های جهان و تمام عسل های جهان .. و صدالبته خوشبوترین و مرغوب

 ترین شان .. برتمام دنیایم بنشینند ..


 

به خاطر مردم است که می گویم

گوش هایت را کمی نزدیک دهانم بیار

دنیا

دارد از شعرهای عاشقانه تهی می شود

و مردم نمی دانند

چگونه می شود بی هیچ واژه ای

کسی را که این همه دور است

این همه دوست داشت



 خدای خوب آن! روز؟ خدای خوب امروز؟  خدای خوب همیشه؟

 سپاس .