در سکوتی که سکوت نیست!،دستم برای قطره ای از نیلگونه گی
آسمان کج می شود و به تعداد همه ی عجایب چندگانه ، پشت سرم
چشم می کارم تا هیچ کاسه ای بازخواست نشود برای پناهندگی به
نیمه ی ناتمامش.
در هجمه(!)ی یکرنگ کلمات ، کاه ، کوه می نماید و تمام بی صدایی ها
به جست و جوی یک عذر ، قصد سرفه ای میکنند که..بی مجوز می ماند .
اینجا هرچه تعلقات اندیشیدن ، گرفتار تعلیقی مهلک آمده است ودست و پا زدن
تنها نمک روی سوزناکی مهلکه می زند که انهدام واژه ها گرد و خاکی
به پا می کنند به قطر زمین!
یگانه مأمن ِ باقی هم دیواری(!) ست که با روشن شدنش! وارث چیزی (میان
جیغ و داد چهارچرخ های اتوبان، در پیاپی ِآمد و شدِ عجول ساعت ها)
نمی شویم ، جز مشتی سایه ی نرده ای ؛