...

این دلنوشته ها و گاهخوانده ها یادآور روزگاریند که به جرم عهد نبسته ام چکه چکه می بارمشان

...

این دلنوشته ها و گاهخوانده ها یادآور روزگاریند که به جرم عهد نبسته ام چکه چکه می بارمشان

کوپه ی بیستم

 در سکوتی که سکوت نیست!،دستم برای قطره ای از نیلگونه گی 

 آسمان کج می شود و به تعداد همه ی عجایب چندگانه ، پشت سرم  

 چشم می کارم تا هیچ کاسه ای بازخواست نشود برای پناهندگی به 

  نیمه ی ناتمامش.

 در هجمه(!)ی یکرنگ کلمات ، کاه ، کوه می نماید و تمام بی صدایی ها 

 به جست و جوی یک عذر ، قصد سرفه ای میکنند که..بی مجوز می ماند .  

 اینجا هرچه تعلقات اندیشیدن ، گرفتار تعلیقی مهلک آمده است ودست و پا زدن 

 تنها نمک روی سوزناکی مهلکه می زند که انهدام واژه ها گرد و خاکی   

 به پا می کنند به قطر زمین!

 یگانه مأمن ِ باقی هم دیواری(!) ست که با روشن شدنش! وارث چیزی (میان  

 جیغ و داد چهارچرخ های اتوبان، در پیاپی ِآمد و شدِ عجول ساعت ها) 

 نمی شویم ، جز مشتی سایه ی نرده ای ؛