گاهی آنقدر تنگ می شوی ، آنقدر دندان گرد
که چشمت، دو روز خوشم را برنمی دارد !!
و غریبم می کنی به جرم ..هیچ..حتی همه چیز.
رهایم می کنی میان دردآشناهایی که درد را..
دیگر نمی فهمند؛
تمام ساخته هایم با سر به بن بست می خورند،
نگاهم آب ی! می شودیک آن! و در ودیوار موج
می گیرد.
روزهایم به لرز می افتند..چشم هایم به تب .
و داغ می زنم پیشانی هرچه زمانه را .
آنقدر لجوج تپیده ای که مهر تَک و توکَت هم از گلو
سُر نمی خورد! سر سازگاریت با هیچ روزم نیست
که بی روزی ام ! را راه می آیی.
ببین گلویم باد کرده، و ملتهب شده اند نفس هام.
آهای 2نیا(=نیا+نیا) ؛
" کمی با من مدارا کن "