هیچ چیز
...یقین دارم هیچ چیز..نمی توانست راه 20 دقیقه ای همیشگی را
40 دقیقه کش بدهد..هیچ چیز نمی توانست راننده را مجبور به کاری کند که
آرزوی مداوم مسافری چون من بود...که با سرعت قدم های یک آدم راه بیاید
تمام را ه را!
چه چیز می توانست به یک فنجان ارقام داغ دعوتم کند،جز شاعرانه گی سرشار
آسمان امروز؟!
کدام اتفاق مبارک می توانست از پس ِ دود غلیظ ذهنیتم بربیاید ، امروز ؟!
شبیه درگوشی نابی که بی قراری از کفم ربود ، دیشب؟!
میدانم که هیچ بهانه ای نمیتوانست عصر اندوه بارم را چنین سرخوش کند..
احوال ابری ام را چنین مساعد! ..
مطمئنا هیچ ترمزگیری نمی توانست خودروها را درگیر چنین آهستگی و شهر
را گریبان گیر چنین آرامشی اجباری کند!
جز دانه های ِ سفید ِ درشت ِ برف که لاک پشت وار ،
کلاه روی سر تک تک زمینی ها می گذاشت!
۸۸/۱۱/۶
زرد است که لبریز حقایق شده است
مرگ است که با عشق موافق شده است
عاشق نشدی وگرنه می فهمیدی
پاییز بهاری است که عاشق شده است
در اوج یقین اگرچه تردیدی هست
در هر قفسی کلید امیدی هست
..چشمک زدن ستاره در شب یعنی
توی چمدان ماه خورشیدی هست !
یقین دارم
گاهی بهانه هایمان آن قدر ارزشمند است که می شود به جای ۴۰ دقیقه همه ی ابدیت را طولانی تر کرد
و هیچ چیز مهم نیست جز همان بهانه...
یقین دارم...
هیچ چیز مهم نیست..جز همان بهانه..
بهانه ای تا ابد بهانه گیر نماند ..
و هیچ چیز مهم نیست جز ترانه !
پرسید کدام راه نزدیک تر است؟
گفتم به کجا؟
گفت به خلوتگه دوست...
گفتم تو مگر فاصله ای می بینی بین دل و آنکس که دلت منزل اوست؟؟؟
" نام تو را برابر کوه بانگ زدم
پژواک صدایم شگفتا !
نام خودم بود "
چه حس قریبیست این روز ها را قلم زدن
.
.
.
.
منتظر حضورتون هستم
چه حس غریب ست البته این روزها را قلم زدن
.
.
.
.
بااشتیاق