...

این دلنوشته ها و گاهخوانده ها یادآور روزگاریند که به جرم عهد نبسته ام چکه چکه می بارمشان

...

این دلنوشته ها و گاهخوانده ها یادآور روزگاریند که به جرم عهد نبسته ام چکه چکه می بارمشان

در بیست و دو روزگی ، هوای تولد به سرم زد!!

 

 به روز می کنم این بار با فاعلی که  " من " نیست ،

در همصدایی سرود نابی که " تک " خوانی (ندارد)نمی شود  

هرگز .

دیگر " گل ارغوان " ی شده ام ، زیر سایه ی " سروی  

چمان " !

میل شکفتنم هست در برِ پایانی ترین لحظه ی روز و آغازی 

 ترینش!!:!!

مدتی ست چهار دست و پا رفتن را ازبر شده ام و حالا....

چنگ می زنم به دیوار با دستی که همسان قلبم می تپد ،

برای ایستادن.. برای تاتی تاتی زبان ریختن!

یک صعود 12 ماهه ، از سر و کول این همه واژه ،

چنین باشکوه ، چنین پرصلابت ، بدون همنوردی

راه بلد ! ممکن نبود.. بود؟.. نبود .

من فاتح نخستین قله از رشته کوه بی نهایت دلپذیر زندگی  

شدم..امروز..

.¤.¤.¤

به روز نکردم !..به روز " شدم " این بار با فاعلی که.... 

 " ما " ست . 

- - - - - 

از23 بهمن ۸۷ تا 23 بهمن ۸۸ ، بی صدا نماند کلون این در.. 

حضورتان روزنه ای..نه..خورشیدی شد بر آسمان بودنم.. 

همچنان بودنتان را سپاس .

نظرات 8 + ارسال نظر
ن.ک شنبه 24 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 13:40

همچنان چون دل نوشته های قبلی واژه هایتان را نیک می پندارم
زیرا...
فاعل همه ی لحظه هایتان را در خور (ما) دیده ام
سپاس به خاطر همه ی تک واژهای (ما)
و سپاس به خاطر...

و سپاس خدای روزگارمان را به خاطر بی همتایی زمان پیش رو..
و سپاس جمله های زندگی تان را که این تکواژها را جانگذاشت و
هجی کرد.
.. همچنان سرخوشم از مهرمندی هاتان.

صنم شنبه 24 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 18:03

۲۳بهمن ۷۸...
۲۳بهمن۸۸...
۲۳بهمن۸۹...
همیشه باشید
همیشه باهم!!

۲۳ بهمن ۷۸... سالخورده م کردی که ؛)

هزاربار همیشگی شدنت رو ممنونم!

صنم شنبه 24 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 18:04

.¤.¤.¤

هیی هیی هیی!!

دیگه دیگه...
:)

۰۰:۰۰ دوشنبه 26 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 00:02

12 ماه تمام واژه های ساده، را زیبا کنار هم صف بستید و "به جرم عهد نبسته تان چکه چکه باریدید!، دلنوشته ها و گاهخوانده هایی را که یادآور روزگاریند"... یادآور همین 12 ماه.. که چقدر زود گذشت...
واژه هایی ساده که مثل رنگ های بی روح داخل بسته بندی های جورواجور، آمدند و وارد بوم شدند ... وارد بوم کردید... تا روح بگیرند.. تا نقشی برجسته باشند بر دل زمانه ... تا همین واژه های ساده ی بی روح! و "دلنوشته ها و گاهخوانده های" روح انگیز، به پاداش عهد "بودن و بهتر بودن"، تکه تکه راهی شوند به سمت بالا..... نه قله!!... تا خود خود بالا...
..
نقطه ی آغاز "آغاز"؛ " حالا این خونه ی مجازی 31 تا اتاق دنج داره" " تو مهمون نوازی هم که رودست نداره.ایشالا تولد صد!!!سالگیش"


جای غم باد هر آن دل که نخواهد شادت

"آغاز" ، آغاز بهارانه گی در زمستانم بودم..برای برچیدن نحسی از
آسمانش "کاش"رامتوسل شدم و "زنده گی" "12+1"بار ، پابندم کرد،
در "شهری که،شهر من نبود".
"در بیکرانه گی جهان"، "صدایی برای نشنیدن" شنیدم! و روی خط
"الگوی اسراف"مهمان "سیب" ی شدم که "ازقفس به نفس"رهانیدم!
"تمنای بندگی"را تا "فصل سوم" ،"کوپه بیستم" و "سوم کمان" پیش
گرفتم..
و..." "هیچ" "نتی نبود که آموختنش را سرباز زنم"..گرچه در
"فرخنده گی یلدا" "ناخن خشکی"سراغم را گرفت و در "ماندنم" صید
تردید شدم گاه..
با این همه و همه و همه... ،
سی پنجره گشودم که قدم به این اتاق برسانم..پر از روزنه..پر از امید..
من این جا..تکه تکه روح گرفتم..قطره قطره رنگ! که بهتر بودن را ، بهتر
بمانم..... که من ، "من" نمانم .

کرشمه پنج‌شنبه 13 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 11:03

صفای گلشن دلها به ابر و باران نیست

که این وظیفه محول به اشک و آه من است

چه جای ناله گر آغوشم از تار تهی است

که نغمه ی قلمم شور و چارگاه منست

یا رب این " کرشمه ی" خندان که سپردی به منش
می سپارم به تو از شر حسود چمنش
:)
می بینی؟واسه جواب دادن و متقاعد کردنت دیگه دارم پا تو کفش
خواجه می کنم!!!

آفتاب روزهات درخشنده تر ، مهربون!

تنها41 سه‌شنبه 18 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 10:23

خوشحالم با همان دلتنگی زمانه هایتان با همان رقص کلماتتان زیر نور احساس دارید ما می شوید وترید ها را که چه زود به وادی نبودن ها می سپارید روزهایتان همیشه به شادکمی
وقلبهایتان قرین احساس بودن باد

با تنگی زمانه باید ساخت..گرچه می گویند این نظر آدم هاست که
تنگ شده..
تردیدها زود نه..هنوز دست و پا می زنند ..اما کمرنگ!

ممنون از خوش قدمی تان .

ن.ک چهارشنبه 19 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 12:44

سینه کش کوهی بلند در جوار تنهائی یک دشت بزرک سرو سایه فکنی ماوا دارد ... او آخرین سبز ِ سر ِ پاست .... به تنش زخم های بسیار دارد ... قلب های تیر خورده ... قبرستانی از اسم ها ... چروک های پیری و آثاری از دست های بریده اش ... رهگذران بسیار به خود دیده ... بارها مسافرانی برای لختی آسایش از ملال راه به پناه او آمده اند .... و پرندگانی که در انتهای جادهء کوچ برای فصل زایش اورا یافته اند .... آنطرف تر کندوئی و پارچه های رنگارنگ طلسم و دخیل .... و پائین تر هرزه علفها که به تعقیب او اطوار اعتماد را سر داده اند .... زنی کودکی به بغل دارد .... چادری رنگی .... گوشه ای از چادرش را میگزد .... چادر زخمی است و کودک بیمار .... زیر درخت وا می دهد .... نجوا سر می دهد .... باد می وزد .... لرزش روبانهای رنگارنگ در اثر باد در ذهن سبز آخرین درخت هر کدام یاد آور نجوای دل حاجت مندی است .... و باز تصویر تلخ کودکی دیگر .... زن ناله را آغاز میکند .... با صدائی که حنجره اش رو به خداست .... نعره های بی صدای زن .... مرد ِ تبر به دست را به خود آورده .... زن میداند حکایت مرد تبر به دست .... حکایت ِ سبزه و آئینه و آب نیست .... تعجیل دارد اما پای رفتن هم ندارد .... با خود می اندیشد .... حال که میهمان سفره سبز اوست .... باید بمانم تا دل زنگ زده مرد تبر بدست خسته شود .....
و......

عجب تصویری زنده ای... پرت شدم پای تنها سرو سایه دار !
...
گرچه باید به چیزی ، به کسی ، به جایی محکم تر از سبزی روبان ها
دخیل ببندد ، زن کودک به دست! اما قطع تنها امید دست یافتنی ِ
نعره های یک بی صدا ، حتما دل زنگ دار می خواهد !

نقاب جمعه 21 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 21:56 http://ps-neghab.blogsky.com/

سلام..

موضوع تسلیت عالی بود. ولی جرا تسلیت؟؟

نمی دونم شایدهم چون آخرقصه بود گفتید تسلیت؟!!

" چون آخرقصه بود گفتید تسلیت؟!! "
سلام..
چون آخرقصه بود گفتید تسلیت " . "

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد