فکر کردم بد نیست جارویی دست گیرم و کمی فکر از کف ذهنم بروبم..
بعضی فکرها دور ریختنی اند !
فکر کردم خوب است کمی را هم نظم بدهم..قفسه ببندمشان..
بعضی فکرها نیاز به غبارروبی دارند!
دو گوشه ی یک دستمال را ، شرق و غرب سرم گره زدم!
جارو،بَست، خاک انداز،چَکش و من! .
مشغول شدم...
با فنجانی چای ، انرژی میگرفتم مدام و ...
---
حالا صاحب یک ذهن خلوت شده ام..
آنقدر خلوت که راهزن ها امانم را بریده اند !!
خبرم دادند که چند رقم فکر مزاحم آرامش ات را لگد مال تهدید کرده اند؟؟؟
به جنگ دور ی ازآنها برو و ...
اما اجازه ورود راهزن را نده...چرا که می چاپبد و می برد...حتی خوب هایش را!
قرار شده این بار نیمه ی پر لیوان را ببینم !
سخت میگیرد جهان بر مردمان...
"می خواهم" خوش فرجامی را به باور بنشانم..
مگر نه این که : "امید به آرزویت می رساند"
---- شُکر که هستی.
مزاحی از جنس درد:
مطمئنی یه فنجان بود؟
یه فنجان یا یه لیوان؟؟؟
بی شوخی خوش به حالت تونستی خونه ی دلت رو گرد گیری کنی...من اما..
راستش رو بخوای فنجون بود..
اما هــِـی فنجون پشت بند فنجون !!
کم کم لـِـم ِ گردگیری اومده دستم..
خبرم کنی می تونم کمکت کنم.. با ضمانت نامه..
بی شوخی گفتم منم..
حالا که جارو بدست گرفتی
آنهم در 20 روزگی 89!!
حصار گرد و غبار را بشکن
و گوش بسپار به آواز قاصدک
که بی کلام چگونه می گوید از -- .
و
چگونه واژه ها در رگ احساسش می جوشد
و
جملات در بطن وجودش می رقصند..
وقتی می گوید از -- .
..
قاصدک آسوده می پرد بی ترس راهزن..
بالای بال... دور از دست تمام راهزن ها
..ا
جاروی خوش دست نداشتم تا 20روزگی هنوز !!
راستی چقدر سخاوتمند دوروبرمان هست !..
که بی دستمزد ، خالصانه ، هرچه دارند ، می آموزندمان..
... مثل قاصدک .
امانم را بریده اند؛
اما ترفند دارم برای نقش ِ برآب کردن شان، آنقدر که...
تا بالای بال... اوج بگیرم بی واهمه
..ا