...

این دلنوشته ها و گاهخوانده ها یادآور روزگاریند که به جرم عهد نبسته ام چکه چکه می بارمشان

...

این دلنوشته ها و گاهخوانده ها یادآور روزگاریند که به جرم عهد نبسته ام چکه چکه می بارمشان

دیروز ِ فردا

 

خدای خوب هر روز !

به ارزشمندی  ِ این(=باران) دلگشای آسمانی ، گره از 

زبانمان بگشای و سوق مان ده به سوی باصفایی احساس ..

به گوشنوازی بی نظیر این قطرات بی مثال ، "فردا"یمان 

را سراسر حضور باش..

ما و این روزها و این اندیشه ها و این اراده ها و این 

جرات کردن ها و این نابلدی ها و... این جوانی ها را  

به یاد نگه دار .. 

ـــــــــــــــــــــــــــــــ

می زند باران به شیشه .. مثل انگشت فرشته !!

نظرات 5 + ارسال نظر
صنم یکشنبه 29 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 21:51

سلام
هنوزآنی؟؟
قشنگ=(گشنگ)خطخطی کردی...

منم گرفتم چی میگی...
جراات....نا بلدی...جوانی....
هیچ کدام تکرار نمی شوند...منحصر همین لحظه های بارانی اند...
پس فردای امروز به کام ات!!!

سلام..آف بودم..حالا آنم !
ممنون از همدلی هات
------------
" لحظه را باید زیست "
چرا که با سرعتی برّان در گذر است..( البته گاهی برّان تر ، کُند میتازد!)
"لحظه" را باید زیست هرچند زمینی ها ندانند ، نفهمند ، و نخواهند
که بفهمند!

صنم دوشنبه 30 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 11:55

بدان زمینی ها نمی فهمند این :"لحظه را باید زیست"
من خود به عینه دیدم ...تو را نگاه نکن دریایی هستی!
هر چند ماهر روز در مسیر خاطره ها تکرار کنیم که باید لحظه را عاشق شویم و زندگی کنیم اما حریس می شود آدم ِ از جنس گِل..و برای گذراندن لحظه ها بی تابی مشمارد تا به نقطه دلخواه اش(که نمی داند کجاست)برسید


اما تو...
گوشواره ی گوشت کن:لحظه را باید زیست...


گوشم از حدیث زمانه ای ها پر است !
چیز تازه تری برای شنیدن باید ، چیزی لطیف تر ، دلنشین تر ،
دلخواه تر! مثل "زیستن در لحظه" .
گوشواره ی گوشم..گوش هایم می کنم تا همیشه.
شُکر که با آدم های فقط از گِل ، فرق داری..

صنم گُل ؛ ممنونم از نقطه به نقطه ی حرف ها و احساست..
باشد که این همه صفا را به جبران برخیزم :)

تنها41 دوشنبه 30 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 19:05

انگشت می آوریم ونقطه می گذاریم روی این خاطراتم وهر چه برمی گردیم دفترمان چه قدر خط خطی شده است باید همه را بغل هم به چینیم وخودمان را ا آن در آوریم تا قصه باشد برای
آیندگان
خدا کند بچه هایمان از این قصه ها خوابشان ببرد
روزهایتان به لطافت باران

"و هر چه برمی گردیم دفترمان چه قدر خط خطی شده است"
باید خود ِ واقعی مان را جا بگذاریم ..هرچه حقیقی تر باشند
خاطرات مان، احتمال باور شدن مان به یک نزدیک تر میشود !
تا شاید به دل بنشینیم و ..خوابشان ببرد.

ممنون که میزبانیم را می پذیرید .
مهربانی سهم لحظه هاتان باشد

کرشمه پنج‌شنبه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 16:22

سلام خاتونی!

شکر ایزد که به اقبال کله گوشه ی گل

نخوت باد دی و شوکت خار آخر شد

شرمنده که دیر دیر میام(از این شکلکهایی که ناداحته)

شب رفت و نرفت ای بت سیمین برمن
سودای مناجات غمت از سر من ...


سلااااااااام ( اِ سلام ندادی که؟!)
شرمندگی واسه ابلیسه !!!!!!! :)
دیر دیر میای اما سوخت و سوز نداره

خوش اومدی

صنم جمعه 3 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 22:40

برای فردای این روزها چیزی نداری که بنویسی؟
اندیشه ای؟
چاره ای؟
...
من لبالب از هجوم پرسشم...

ننوشتن عمر از من می گیرد..
و نوشتن جان بخشی میکند ذراتم را..
چرا عزیز! باید بنویسم
.. می نویسم..

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد