1.
تمام ذهنمان کوفته است !
و سکسکه های مدام ، راه بر نفس های یکی در میان مان بسته !
شاید ساقه ی بلند کلافه گی های این روزها ، ریشه در آخرین عصر
تعطیل دارد !
که قار قارهای ممتد سر درخت ، بی هیچ تلاشی توی گوش می رفتند !
که دیوانه ! های شهر ، از چارچوب ِ زردشان مرخصی گرفته بودند !
و چه هوای غریبی در خیابان های بی صدای همیشه پرهیاهو ، می وزید !
2 .
" شیشه ی پنجره را باران شست ! "
همان عصر ِ دلگیر را میگویی؟
همان دیوانه هایی که به قدمی در جلوی چشمهامان ظاهر می شدند و از دیوانه بودن ِ ما تعجب می کردن؟
و قار قار سیاه های بالای درخت که نگاهت را به سمت ِ شان کشیده بود؟
ودلگیریه لحظه هایی که هیچ کارت دعوتی برایشان نفرستاده بودی....م اما حجم ِ روحمان را احاطه کرده بودنن!!!
حالا که شیشه ی پنجره را باران با همدستیه رعد و برق های گوش خراشش شسته...خوب می شود هوای غریب هم از دلت شسته شود با کمک ِ این روزا...این روز ِنزدیک ِدیدار!!!
از آن عصرهایی بود که دل میخواست گوشه ای بنشیند و تمام سکوت
فضا را ، زل بزند !
من با یقین کافر ، جهان با شک مسلمان
با این حساب اهل جهنم فرق دارند
برعکس میگردم طواف خانه ات را
دیوانه ها آدم به آدم فرق دارند
و چه خوب می شود هوای غریب هم از دل شسته شود .. با کمک
این روزها ! روز نزدیک دیدار که تو باشی !!
یه نظر خالی برا نوشته ی پنج سال پیش!..یه سکوت برا صدای پنج سال پیش!..
...
با این که این سکوت ، شنیدنی تره؟؟