سروستانی بر خاک جسمم قامت راست کرده
و وزش شرقی ترین بادها شاخ و برگش را به برآرودن بانگی وامیدارد با موج فراصدا !
خط افقی نگاهم را ظریف تر که میکنم نوای خویشتن خودم را بر اریکه ای می شنوم ،
شتابناک به سوی دشت های دوردست !
آنجا که قرار است همه چیز با طعم تازگی بوزد ! همه چیز بوی برگ بدهد !
..
رنگ و لعاب خوش خیالی ها ، خورشید را به گلویم میکشاند و روحم را به تبخیر !..
..
امید به حقیقتشان اما ، آسمانی بادوام بر پیشانی ام می نشاند و سرشار از سایه می شوم .
چشم براهم دشت های دوردست را..
دشت های دوردست،...
به رنگ بهار... که از عطرش شجاعانه مست شوم...
محکم باشد و پرغرور.. و حقیقی!
ایستاده ام .. منتظر و .. پر غرور
" سبز برگان درختان همه دنیا را
نشمردیم هنوز
.
.
کوه باید شد و ماند
دشت باید شد و خواند "
نمیدونم یک دفعه روزگار چه بر سر ما اورد که اینجوری فراموش شدیم
اما همیشه به یادتون هستیم و چشم انتظار...
کار روزگار شده همین که فراموشی بر سرمون ببارونه !
اومدم دیدن تون .
و سایه ها در مه حرف هایی که ناگفته گفتی محو می شوند...
و در عین اضطراب از خورشید...آرامشی در وجودت می لولد!
و این خوشبختی را میشود از دور هم ادراک کرد!
باشد در دشت های دور دست....دست تازگی بفشارد دست هایت را!!
برای "باشد در دشت های .... !! " ممنون
اضطراب از خورشید و آرامش و ادراک همه را درست خواندی ..
"باشد" روزهای خوش بختت را ببینم