...

این دلنوشته ها و گاهخوانده ها یادآور روزگاریند که به جرم عهد نبسته ام چکه چکه می بارمشان

...

این دلنوشته ها و گاهخوانده ها یادآور روزگاریند که به جرم عهد نبسته ام چکه چکه می بارمشان

 

همیشه مهر پردغدغه بوده برای دل های دبستانی مان !

 با بوی نیمکت هایی که از شهریور وزیدن میگرفت ، چیزی در دلمان

 فرو می ریخت !

 انگشت های کوتاهمان را خیس میکردیم و تقویم را با احتیاط ورق می زدیم .

خواب هامان عمیق تر میشد .. خنده هامان کشدارتر .. که مبادا آفتاب پاییز

بزند و هنوز تابستانی نشده باشیم !

- -- - -- - --

امروز ؛

چهار فصل داغ از دیوارهای زرد دانش آموزی ام فاصله گرفته ام !

حالا نزدیک ترین ابر را التماس (  )میکنم برای شستن تابستان ..

که پاییز ، بی التهاب ترین فصل سالــَم شده !

فصلی که روبروی آینه بزرگ شدم !! به وسعت یک دنیا !

- -- - -- - --

مهربان ِ همیشه ؛

کفش هایم تشنه ی خش خش نخستین برگ های درخت است ..

به عزیزترین ساعت فصل برسانم ! 

 

نظرات 4 + ارسال نظر
۰۰:۰۰ شنبه 6 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 16:15

پاییز تنها، فصل برگ ریزان نیست... تنها، فصل غروب غم نیست....
تنها، فصل نم نم ابرها ی حوصله نیست.... تنها، کوچ پرستو های مهاجر را با خود ندارد...
پاییز فصل من است!... و من چه حظی می برم از پاییز!....
روزهایش پر است از لبخندهای گندمک های طلایی... پر است از لبخند آفتاب کمرنگ
تک تک روزهایش را می پرستم ... آسمانش را نفس می کشم...
پاییز آذر را دارد!... پایز ستودنی ست.

برگ به برگ خزان را به حافظه ی دنیا می چسبانم !
خوشه خوشه ی "لبخندهای گندمک های طلایی" را هم .

هر موهبتی را ستایشی شایسته است !
بلندترین ستایش هایم نیز برای شایستگی پاییز کوتاه می آید !
پاییزی که ، "عزیزترین ساعت فصل" را دارد!

همای یکشنبه 7 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 15:56

آسمانش را گرفته تنگ در آغوش
ابر با آن پوستین سرد نمناکش
باغ بی برگی
روز و شب تنهاست ؛
با سکوت پاک غمناکش

ساز او باران ؛ سرودش باد
جامـه اش شولای عریـانی ست
ور جز اینش جامه ای باید؛
بافته بس شعله ی زر تار پودش باد
گو بروید یا نروید ؛ هر چه در هر جا که خواهد یا نمیخواهد
باغبان و رهگذاری نیست
باغ نومیدان ؛
چشم در راه بهاری نیست

گر زچشمش پرتو گرمی نمی تابد
ور به رویش برگ لبخندی نمی روید
باغ بی برگی که می گویدکه زیبا نیست ؟!
داستان از میوه های سر به گردون سای اینک خفته در تابوت پست خاک می گوید
باغ بی برگی
خنده اش خونی ست اشک آمیز
جاودان بر اسب یال افشان زردش می چمد در آن
پادشاه فصل ها پاییز

هر سال
می رسیدم
به قلب پاییز
با هیچ خیالی
این بار اما
ناگهان
باورم نمی‌شود
که هم‌چنان بی‌ تو
در این جهان
پرسه می‌زده ام !

آلفرد سه‌شنبه 9 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 02:10

و ستاره ی پر شتاب
در گذرگاهی مائوس
بر مداری جاودانه می گردد...

گاهی
" آن‌گونه که احساس می‌کنم
هیچ‌گاه
بر نشان این خاک
نامی
نبوده‌ام "

صنم پنج‌شنبه 11 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 17:28

بدون من به روز میشی؟
با چه حقی خوب؟
ایییییییییییییشششششششششششششش!

تو بعضی از به روز شدن هام ، خودمم غایبم !
شرمنده که بی خبرت گذاشتم
تازشم !
Ee...hm ! با همون آهنگی که همیشه میگم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد