...

این دلنوشته ها و گاهخوانده ها یادآور روزگاریند که به جرم عهد نبسته ام چکه چکه می بارمشان

...

این دلنوشته ها و گاهخوانده ها یادآور روزگاریند که به جرم عهد نبسته ام چکه چکه می بارمشان

 

 

 امروز ؛

حالت فوق العاده ای برای چهاردیواری ام ، آژیر می کشد !

ثانیه ها مدام زرد میشوند..قرمز..زرد..

ازدحام پرصدای خیالم لال می شود و یکه تاز ِ میدان می مانم !

دست به سینه می ایستم .. ،

به تلافی روزهای بی باران ، شکل ابر به خود میگیرم ،

زمزمه ی بی غل و غشی ، بغض مانده ام را سوزن می زند و ...

" دختره اینجا نشسته

 گریه میکنه

 زاری میکنه .. "

دلم زلال ِ صدایت را میخواهد .. آنی .. تنها آنی سایه ی نگاهت را

روی سرم بکش .. بگذار من هم ببالم به داشتنت .. به بنده بودنم ..

آشفتگی هایم قد می کشند .. بی واسطه .. آنقدر که بشنویَم .. 

آنقدر که بشنومت..آنقدر که بگویی :

 

" گریه نکن نازی

می برمت بازی .. "

 

********************* 

..انتَ الذی آوَیتَ انتَ الذی کَفَیتَ انتَ الذی سَتَرتَ انتَ الذی غَفَرتَ  

انتَ الذی اَعزَزتَ انت الذی نَصَرتَ 

انا یا الهیَ المُعتَرِفُ ... 

اناالذی اَقرَرتُ اناالذی اَسَاتُ اناالذی اَخطَاتُ اناالذی جَهِلتُ انا الذی 

غَفَلتُ اناالذی سَهَوتُ ... 

 

نظرات 3 + ارسال نظر
صنمااااااااااا پنج‌شنبه 11 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 17:46

حرف نداشت خیلی به دلم نشست مخصوصا وقتی با زبان ساده محاوره اون قسمت شعر ها رو نوشته بودی!!


باور کن من وقتی اینجا ها!!!!میام دلم می خواد همین الان بدوووو!!م در وبلاگ رو تخته کنم!
همین نوشته های ناب تو مرا بسنده است!
سیراب می شوم با همین آفتاب نویسی هایت!

شکسته نفسی واسه اون موقع هایی بود که هنوز دست به قلم
نشده بودی .. الان که دیگه یه پا صنم آل احمد شدی
..
ممنون عزیز.. ما!!!م با نوشته های شما کِیف میکنیم .

۰۰:۰۰ جمعه 12 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 17:15

در تپش مداوم این روزه و شب هاا، خدا بیش از "آنی" جاری بود... و جاری ست.
جاری بمان برایم ای مهربان مطلق ...
باز هم ماوای خوابهای من شو ...
خوابهایی به رنگ هذیان خوشبوی سحر! :) ...
خوابهایی به عمق شبهای پر ستاره که نورش چشم فلک را کور می کند!!! ...
................

البته که " و جاری ست . "
پس بهتر است بگویم :
آنی .. حتی آنی سایه ی نگاهت را از سرم کم نکن ..
و بمان برای تمام فرداهای در راه .
................

ن.ک چهارشنبه 17 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 21:06

نمی دانم حکمتش چیست؟ گاهی چند خط نوشته آنقدر تلخ می شود که ناامیدی بر صفحه ی سفید روزگارمان رقم یم زند
و گاهی همچون حال آن قدر لطیف که ....

" وگاهی همچون حال آنقدر لطیف که " تمام نا امیدی های خطوط تلخ
از یاد می پرند !
حکمتش شاید ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد