...

این دلنوشته ها و گاهخوانده ها یادآور روزگاریند که به جرم عهد نبسته ام چکه چکه می بارمشان

...

این دلنوشته ها و گاهخوانده ها یادآور روزگاریند که به جرم عهد نبسته ام چکه چکه می بارمشان

1393/4/29


می گویند فاصله ی گذشته و حال ، یک چشم بر هم زدن است فقط !


اما ؛

من با یک چشم بر هم زدن به امروز نرسیده ام !

من هر دقیقه را شصت بار که نه ، ششصد بار پلک رقصانده ام تا برسم به روزهایی که
ساعت اتاق ، از تیک تاک به پایکوبی برسد!
و چه دست و پای کوچکی دارم هنوز برای ایـــــــــــــــــــــن همه راه!

* "سبحانک یا لا اله الا انت..." را با صدای هم شنیدیم و جوشن کبیر امسال ، چقدر
کبیرتر شد ..

خدای مهربان این روزها ؟؟ سپاس .


نظرات 3 + ارسال نظر
ن.ک جمعه 7 شهریور‌ماه سال 1393 ساعت 21:18

اسمش را می گذاریم دوست مجازی
اما آن سو یک آدم حقیقی نشسته
خصوصیاتش را که نمی تواند مخفی کند
وقتی دلتنگی ها و آشفتگی هایش را می نویسد
وقت می گذارد برایم، وقت می گذارم برایش
نگرانش می شوم
دلتنگش می شوم
وقتی در صحبت هایم به عنوانِ دوست یاد می شود
مطمئن می شوم که حقیقیست
هرچند کنار هم نباشیم
هرچند صدای هم را هم نشنیده باشیم،
من برایش سلامتی و شادی آرزو دارم
هرکجا که باشد…!

سلامتی و شادی و رضایت از زندگی را برایت آرزو دارم دوست حقیق من :)

ن.ک جمعه 7 شهریور‌ماه سال 1393 ساعت 21:20

آدم ها خیلی عجیبند
اونی که در سکوت نگاهت میکند
روزی از روزها مرهم دردهایت میشود
و اونی که میگوید برایت میمیرم
روزی از روزها خنجری میشود بر پشتت
آدم ها خیلی غریبند ... خیلی
در ذهنِ شان چیزی میگذرد و بر زبانشان چیزی دیگر
همیشه شگفت زده ات میکنند
این آدم های عجیب و غریب ...
خیال میکنی آنها را شناخته ای
اما یک توهم هستند که با نقاب واقعیت رخ مینمایند
همیشه منتظر چیزی باش که انتظارش را نداشتی
زندگی پر از شگفتانه است ...@

"همیشه شگفت زده ات می کنند"
"زندگی پر از شگفتانه است " مثل دیروز که بعد از ایـــــــــــــــــــن همه روز آمدی و نوشتی و لبخند زدم..

ن.ک جمعه 7 شهریور‌ماه سال 1393 ساعت 21:22

در زندگی روز هایی می شود
که دوست داری بزنی به بیابان
بیابان پیدا نمی کنی می زنی به خیابان
با دنیا که هیچ
با خودت هم قهر می کنی
منتظری ...
منتظر ِ " اوی ِ " زند ِگیت
منتظری ببینی حواسش
اصلا به قهر کردنت هست !؟
روز هایی می شود در زندِگیت
دوست داری بهانه گیــــــر شوی
تو لوس شوی و " اوی ِ" زند گیت بگوید :
اجازه هست ؟
اجازه هست روی ِ ماه ِ شما را ببوسم ؟
اجازه هست من به دور ِ شما بگردم
اجازه هست دردهایت را مرهمی باشم
روزی هم می شود
طـــرز نگاهـــــت ،لحنِ حرفهایــــت
نـوع رفتــــــــارت
ســـــــــرد می شــــــود
نه اینکه واقعا اینطور باشد ... نه !
همه ی همه اش بهانه ســـت
می خواهی چــــــــیز هایی بفهمی ...
بفــــهمی
اوی ِ زندگی ات حواسش به این همه سردی هست !؟؟
و امان از آن زمانی که
نفهمند
نفهمند ...
به یکباره
به هم می ریــــزی ، از هم می پـــاشی
ســـــرد می شوی ...
_
بیــــــــــا جانـم
بیـا ...
حواسمان؛ چشمانمان؛ دلمان
اصلا خودِ خودِ خودمان
به " گُل " زندگیمان باشد ... !

هیچ سردی به جان هیچ احساسی ننشیند کاش..
نباید بگذاریم .. باید با قدرت از عشق مراقبت کرد..
اوی ِ زندگی ات همیشه در کنارت باشد عزیز.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد