ششمین آذر را هم در تقویم این سال ها ستاره زدیم .. این سال هایی که سال! شدنشان را باور نمی کنم..
و هیچ اصراری ندارم که باور کنم!..تنها اصرارم بر این است که بگذرند این روزهای شیرین .. این روزهای بسیار شیرین
بگذرند و برسم به روز خوشی که تمام گل های جهان و تمام عسل های جهان .. و صدالبته خوشبوترین و مرغوب
ترین شان .. برتمام دنیایم بنشینند ..
به خاطر مردم است که می گویم
گوش هایت را کمی نزدیک دهانم بیار
دنیا
دارد از شعرهای عاشقانه تهی می شود
و مردم نمی دانند
چگونه می شود بی هیچ واژه ای
کسی را که این همه دور است
این همه دوست داشت
خدای خوب آن! روز؟ خدای خوب امروز؟ خدای خوب همیشه؟
سپاس .
پاییز یک هزار و سی صد و نود و دو هم رسید..
پاییزی که آمدنش را به تمنا نشسته بودم ..
خوش آمدی ..
و من همچنان
دلم انار می خواهد
انار ز دست یار می خواهد
کنار این دو ... بهار می خواهد
تنها همین یک چیز!
چشم و دل می بندم به " یا غفور یا رحیم "
اردیبهشت 93 از این روزها باید شروع شود وگرنه...
وگرنه پاییز می شود بهار..
دعا کنید اردیبهشت من وزیدن بگیرد .
اگر دری میان ما بود
میکوفتم
درهم میکوفتم
اگر میان ما دیواری بود
بالا میرفتم پایین میآمدم
فرو میریختم
اگر کوه بود دریا بود
پا میگذاشتم
بر نقشهی جهان و
نقشهای دیگر میکشیدم
اما میان ما هیچ نیست
هیچ
و تنها با هیچ
هیچ کاری نمیشود کرد*
* شعر از شهاب مقربین
- - - - - - - - -
آنقدر دل دل کردم برای رسیدن پاییز ِ امسال .. که رسید .. تابستان ، نیمه نشده ، پاییز رسید .
باید برای پنجره ها نایلون بخریم!
با تو هرگز به پایان خویش نمی رسم
روی آن شیشه تبدار تو را " ها " کردم
اسم زیبای تو را با نفسم جا کردم
حرف با برف زدم سوززمستانی را
با بخار نفسم وصل به گرما کردم
.
.
.
" فرصت زیادی تا خوشبختی نمانده "
" برای قرعه کشی سکه های طلا ، امتیازتان را افزایش دهید "
این روزها هر صبح که چشم باز می کنم ، در اینباکس موبایلم هستند و من نخوانده پاکشان می کنم.
آهای آقای همراه اول؟! تا خوشبختی من ، فرصت زیادی مانده .. اصلا تمام آنچه بین من و
خوشبختی ام مانده ، فرصت است! آن قدر که امتیازهای شما کم می آید برای افزایش!
مامان آمده توی اتاق و می گوید خاک گلدان روی میز را که گل سنبلش خشک شده خالی کنم ..که
بوی کود برای نفس کشیدن مضر است .. بزرگترها بعضی چیزها را نمی دانند.. مثلا این که
خاک این گلدان چقدر برای من مهم است و کودَش چه شفایی برای نفس کشیدنم است در اتاقی که
تو را ندارد..
قرص ها و انگشترهایم کنار کامپیوتر پخش و پلا شده و خاک روی سطوح اتاق پخش شده..
دوروبرم پر از چیزهایی ست که روزی فکر می کردم با زیبایی شان راحت تر می شود با غیبت تو
کنار آمد..
اَتَک می پاشد روی همه ی اتاق و دستمال می کشد ..
شَلخته گی هایم به اوج رسیده و کلافه اش کرده .. اما واقعا خوب بودن هرچیزی بدون تو ،
بی معنی شده برایم .. به چه درد می خورد انگشترهایم را سرجایش بگذارم و قتی هربار دستم
کرده ام تو نبوده ای که ببینی با لباس هایم سِت شده ..اصلا انگشتری که زرد نباشد و دست تو
در انگشتم نینداخته باشد ارزشی برای نگه داشتن دارد؟!؟
جای من با کسی عوض شده .خدا مرا با کسی اشتباه گرفته. به خودش قسم من نیستم کسی که اینهمه
صبوری بلد باشد..من با اینهمه سنگینی دوام نمی آورم!
پنجره باز است و باد هرچه آتش را به اتاق می آورد..مامان سن ایچ برایم آورده شاید کمی از
گودی چشم هایم پر شود ولی حتی همین پرتقال هم مرا به روزی می برد که
برایم ساندیس ِ گازدارِ انگورِقرمز خریده بودی! ...