...

این دلنوشته ها و گاهخوانده ها یادآور روزگاریند که به جرم عهد نبسته ام چکه چکه می بارمشان

...

این دلنوشته ها و گاهخوانده ها یادآور روزگاریند که به جرم عهد نبسته ام چکه چکه می بارمشان

 

هیچ اگر از تابستان نچیده باشیم

خیالی نیست !

پاییز ،    

جای تمام سال

افسونگری می کند ..           

 

 

 

 

برای التهاب و اشتیاق بی همتای پاییز 74

با مانتوی سرمه ای ، مقنعه ی سفید

تخت دوم ، برپا ... برجا ،

برای هفت سالگی  ِ لطیف ؛

که شروع 12 سال نیمکت نشینی شد !

12 سال خوردن خوراکی های مشترک ،

12 سال اضطراب تقسیم بندی کلاس .

برای زنگ های تفریح  ِ همیشه کوتاه ..

و تمام خاطره های فراموش نشدنی مدرسه !

.... 89 هم به فصل سوم رسید ....

هنوز کف دستم بوی گچ میدهد

هنوز کفشی از ردیف عقب ، شلوار شسته رُفته ام را خاکی میکند

دفتر نمره ، به دستپاچگی یک صبح ! هنوز رازدار مانده

کاغذها هنوز در مسیر کلاس ما! و کلاس بغلی مچاله می شوند

هنوز هم "پ" ، خرده کاغذ هایم را پرواز میدهد

دزد ِ نقاشی ِ دیوارکوب ِ آفرین گرفته ام هنوز گم است

حالا اسم بیشتر آدم ها "پهلوانی" شده و خودشان خبر ندارند

هنوز هم

" ازمیان کوچه های خستگی 

    می گریزم در پناه ِ مدرسه " 

 - - - - - 

هرکدامشان قصه ای ست . 

- - - - - 

 

 

 امروز ؛

حالت فوق العاده ای برای چهاردیواری ام ، آژیر می کشد !

ثانیه ها مدام زرد میشوند..قرمز..زرد..

ازدحام پرصدای خیالم لال می شود و یکه تاز ِ میدان می مانم !

دست به سینه می ایستم .. ،

به تلافی روزهای بی باران ، شکل ابر به خود میگیرم ،

زمزمه ی بی غل و غشی ، بغض مانده ام را سوزن می زند و ...

" دختره اینجا نشسته

 گریه میکنه

 زاری میکنه .. "

دلم زلال ِ صدایت را میخواهد .. آنی .. تنها آنی سایه ی نگاهت را

روی سرم بکش .. بگذار من هم ببالم به داشتنت .. به بنده بودنم ..

آشفتگی هایم قد می کشند .. بی واسطه .. آنقدر که بشنویَم .. 

آنقدر که بشنومت..آنقدر که بگویی :

 

" گریه نکن نازی

می برمت بازی .. "

 

********************* 

..انتَ الذی آوَیتَ انتَ الذی کَفَیتَ انتَ الذی سَتَرتَ انتَ الذی غَفَرتَ  

انتَ الذی اَعزَزتَ انت الذی نَصَرتَ 

انا یا الهیَ المُعتَرِفُ ... 

اناالذی اَقرَرتُ اناالذی اَسَاتُ اناالذی اَخطَاتُ اناالذی جَهِلتُ انا الذی 

غَفَلتُ اناالذی سَهَوتُ ... 

 

 

همیشه مهر پردغدغه بوده برای دل های دبستانی مان !

 با بوی نیمکت هایی که از شهریور وزیدن میگرفت ، چیزی در دلمان

 فرو می ریخت !

 انگشت های کوتاهمان را خیس میکردیم و تقویم را با احتیاط ورق می زدیم .

خواب هامان عمیق تر میشد .. خنده هامان کشدارتر .. که مبادا آفتاب پاییز

بزند و هنوز تابستانی نشده باشیم !

- -- - -- - --

امروز ؛

چهار فصل داغ از دیوارهای زرد دانش آموزی ام فاصله گرفته ام !

حالا نزدیک ترین ابر را التماس (  )میکنم برای شستن تابستان ..

که پاییز ، بی التهاب ترین فصل سالــَم شده !

فصلی که روبروی آینه بزرگ شدم !! به وسعت یک دنیا !

- -- - -- - --

مهربان ِ همیشه ؛

کفش هایم تشنه ی خش خش نخستین برگ های درخت است ..

به عزیزترین ساعت فصل برسانم ! 

 

 

 گاهی شدیدا نیاز پیدا میکنی به این که تنبیه شوی ! 

کسی جرمی برایت پیدا نمی کند که جرات مجازات به سرش بزند ! 

چاره نداری ! 

باید خودت دست به کار شوی..شکایت نامه را بدهی یکی از همین 

پیرمردهای دم دادگاه تحریر کنند..انگشت بزنی..با یک سرکار! بروی دم در 

دلت و..هیچ رقمه ترحم نکنی و رضایت ندهی.. مهلت هم.. 

مجبوس وجدان و قانون چرکین این حوالی شوی.. 

بلکه بتوانی بالاخره زندگی اجتماعی! را تا کنی توی جیبت و بی خیال هرچه 

معرفت ، پی ِ تکبیر انفرادی را بگیری ! 

----- 

همین حالا دست به کار میشوم . 

 

 

سروستانی بر خاک جسمم قامت راست کرده

و وزش شرقی ترین بادها شاخ و برگش را به برآرودن بانگی وامیدارد با موج فراصدا !

خط افقی نگاهم را ظریف تر که میکنم نوای خویشتن خودم را بر اریکه ای می شنوم ، 

شتابناک به سوی دشت های دوردست !

آنجا که قرار است همه چیز با طعم تازگی بوزد ! همه چیز بوی برگ بدهد !

..

رنگ و لعاب خوش خیالی ها ، خورشید را به گلویم میکشاند و روحم را به تبخیر !.. 

..

امید به حقیقتشان اما ، آسمانی بادوام بر پیشانی ام می نشاند و سرشار از سایه می شوم .

 

از تمام آنچه "امروز" نام دارد ، آوایی می شکفد

 با رایحه ی ملایم نسیم تابستان ؛

 و اوج می گیرد در آسمان بی اندازه آبی لحظه ها

 تا همه ی دیوارهای زرد! و نارنجی! دنیا را فتح کند

 و پژواکی شود به طول بی نهایت با صدای دلگشایی که می خواند : 


               ز عشق آغاز کن تا نقش گردون را بگردانی 

               که تنها عشق سازد نقش گردون را دگرگونش 

 

 

 

در ادامه ء لیست فقر !

 می روی که برای چندمین بار بروی "باز"دید بزگترین بنای آجری جهان !

و فخر بفروشی جا پای "سلطان"محمد گذاشته ای !

از صدقه سری زبان سرخت ! سوالی بپرسی که چرا اینجا مثل دو سال پیشش

است هنوز آقا ؟!

یا فلان جا که اینقدر تبلیغ رسانه ای میشود ،  دیدن ندارد از بس آبادش کرده اید!!

و هی تند و تند مثال بیاوری ...

دمی برای تازه کردن نفس درنگ کنی و در این فاصله تمام جوابت را بگذارند 

کف دستت که :

خانوم شنیدین یه بار از دَوَ (!) میپرسن چرا گردنت کجه؟..

میگه کجای 4ستونم راسته! که گرنم راست باشه ؟!

همینه .

.. حالا یا باید بزنی به ... ! یا سوت مغزت 5/8 متر ارتفاع بگیرد و بچسبد به سقف!

ترجیح میدهی دم ِ در بزرگ ترین بنای آجری جهان بایستی و زل بزنی به بساط  

روی زمین و بشمری چند نفر دارند کشمش پلویی قیمت میکنند ؟؟